خاطراتي از دوران شهادت فاطمي از زبان

آقاي احمد منصوري معلم شهيد فاطمي

در مدرسه راهنمايي ارشاد و دبيرستان هجرت کاکي

 

       سال 1361 وقتي شهيد فاطمي به لقاءالله پيوسته مربي پرورشي مدرسه حاج ابراهيم فقيه بود و يک روز بعد از تشييع جنازه شهيد آقاي فقيه براي دانش آمــــــوزان صحبت مي کرد، هنگامي که من براي ادامه مراسم صبحگاه به نزد آنها رفتم ايشان نام دانش آموزان را قرائت مي کرد( مثل اينکه حضور و غياب مي کند) وقتي به نام شهيد فاطمي رسيد همکلاسي ها به جاي اينکه بگويند غايب، همه يکصدا و بلند فرياد زدند: حاضر، حاضر، حاضر.

       شهيد فاطمي فردي ساده، ساکت، کم ادعا و بسيار دوست داشتني بود از نظر چهره احتمالاً کمي بور و چشمانش به سبزي تمايل داشت علاوه بر آن درس خوان و ساکت بود.

      نام تعدادي از هم کلاسي هاي شهيد فاطمي در کلاس اول راهنمايي، سال 57 مدرسه راهنمايي ارشاد کاکي:

      غلامحسين سلماني، احمد انگوتين، محمد آسيايي فرد، احمد آسيايي فرد، ابراهيم اوشو، احمد باغبان، شهيد عبدالرسول بامنيري، عسکر پولادي، غلامحسين جمالي حاجياني، ابراهيم تلوک، حميد حيدري واحد، حيدر حاجيان، بيژن حيدري، اسدالله حاجياني، محمد حيدري، سيد ابول حسيني سلم، محمد زمان دولاح، سليمان درويشي، سيد عبدالهادي رکني حسيني، بهرام رئيسي، ايرج زارع زاده، عبدالله رستگار مجرد، احمد زارع، عبدالحسين شريف نژاد، محمد زارع، مرحوم سليمان زارع، محمد زارعي، سيد اکبر سادات، شهيد محمد فاطمي و تعدادي ديگر ديگر از دانش آموزان که اکنون اسامي آنها به خاطرم نيست.

شهيد محمد فاطمي از زبان پدر

شهدا شمع محفل بشرييتند.

       اين شهيدان بودند که با رفتن خود انقلاب و اسلام را بيمه کردند و با نثار جان خويش درخت انقلاب را آبياري کردند.

       پدر از نازدانه مي گويد، از حاصل عمرش او لب به سخن مي گشايد: فرزندم سرباز مهدي(عج) بود هميشه يا مهدي بر زبان داشت او مي گفت، من سرباز امام و انقلابم، براي بار دوم که به مرخصي آمده بود يکي از فاميل از روي شوخي به او گفت: اين دفعه نمي گذارم شما به جبهه برويد، او ناراحت مي شود و در جواب مي گويد: شما هرکاري بکنيد من به جبهه مي روم شما نمي توانيد جلوي مرا بگيريد، او گفت: من سرباز امام زمان هستم و براي دفاع از امام و انقلاب بايد جبهه بروم و اين نشان از روحيه شهادت طلبي و عشق ايشان به شهادت بود.

       او تشنه ي شهادت بود و هيچ چيز نتوانست او را از هدافش باز دارد و بالاخره به سوي معبودش شتافت.

 

به خود مـــــي پيچم از درد جـــــــدايي                 نمي بينم صداي آشنــــــــايـــي          شنيـــــدم زير لب ها عشق مـــــي گفت                کجا رفتنــد مـــــــردان خدايــي